رمان کوتاه وزیبای شب یلدا
روز روزگاری دختری کنار رودخانه نشسته بود ، آرزوی بسیار بزرگی داشت ولی نمی دونست چطوری باید به آرزوش برسد .
پیرزنی مهربان و خوش رو کنارش ظاهر شد و با صدای آرام و دلنشین از او پرسید : دخترم به چه می اندیشی ؟
دختر به پیرزن نگاهی کرد و گفت : آرزوی دارم ، ولی نمی دانم چطور باید به آن برسم
پیرزن گفت : امشب بلند ترین شب سال است یعنی شب یلدا ، اگه تا صبح بیدار بمانی و طلوع خورشید را ببینی به آرزویت خواهی رسید .
دختر خیلی خوشحال شد و کمی فکر کرد و گفت : اینکه خیلی کار آسونیه
و دختر برای اینکه شب خوابش نبرد هندوانه ، آجیل ، شیرینی تهیه کرد و منتظر شب شد.
بالاخره شب یلدا آغاز شد . دختر با خواندن اشعار حافظ ، آجیل و شیرینی خودش را سرگرم کرد و در رویاهایش غرق شد .
ناگهان در کنارش همان پیرزن مهربان را دید که با همان صدای دلنشین گفت : برای دست یابی به آرزویت داری تلاش می کنی ؟ خودت را سرگرم کردی که طلوع زیبای آفتاب را ببینی ؟ متاسفم ای کاش موفق می شدی .
دختر از او پرسید : چرا ؟
پیرزن به طرف پنجره رفت دختر تا خواست به کنارش برود از خواب پرید و دید زمان زیادی از طلوع زیبای خورشید گذشته است .