[RB:Blog_And_Post_Title]

دانلودرمان عاشقانه

دانلودرمان عاشقانه-دانلودرمان عاشقانه-رمان ترسناک

آینده به کسی تعلق دارد که می داند چگونه منتظر نشیند.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

رمان کوتاه و طنزپشه

چند وقت پیش یه شب ، داشتم میخوابیدم که یهو یه پشه اومد صاف نشست



نوک دماغم !


یه نیگا بهش انداختمو گفتم : سلام


گفت : علیک ..


گفتم : چیه؟


گفت: میخوام نیشت بزنم


گفتم : بیخیال ... این دفه رو کوتا بیا


گفت: تو بمیری راه نداره . گشنمه .


گفتم : الان میتونم با مشتم لهت کنم .


گفت : خودتم میدونی که تا بیای بزنی جا خالی دادمو مشتت


میخوره وسط دماغت !....




به نظر حرفش منطقی میومد !


گفتم : خیلی پستی


..ی دفه آهی بلند از ته دلش کشید و ساکت شد ...


گفتم چی شد؟؟


گفت : حاضری ؟


گفتم: تا جوابمو ندی نمیذارم بزنی ...


وقتی اصرارمو دید . دستمو گرفت و گفت : دنبالم بیا


گفتم کجا؟؟؟


گفت: مگه نمیخای جواب سوالتو بدونی ؟پس هیچ نگوو و دنبالم بیا


...ازجام بلند شدم و باهمدیگه راه افتادیم و رفتیم رفتیم و بازهم رفتیم...


گفت: هنوزم اصرار داری بدونی یا همینجا کارو تموم کنم ؟؟


گفتم : اینهمه راه اومدم تا جواب سوالمو بگیرم ... بریم


یهو یه لبخند زد و با دست زد به پشتم و گفت: این پشتکارته که


منو کشته !


راستش از شما چه پنهون ،یه جورایی ازش خوشم اومده بود .


به این فکر میکردم که اونقدا هم بچه بدی نیس !


تو این فکرا بودم که یهو گفت : آهااای پسر .ریسیدیم !


گفتم : خب


گفت :خب که خب .


گفتم : زهر مااار ..پس جواب سوالم چی شد؟؟


یهو دیدم اشک تو چشماش حلقه زد و سرشو انداخت پایین !


گفتم :چیه ؟


گفت : این سوراخو که میبینی توش زنو بچم زندگی میکنه !


اونشبی که یه پیف پاف خالی کردی تو اتاقت یادت میاد ، لعنتی؟؟


گفتم : آرره .چطور ؟؟


گفت: زن من اونشب اومده بود تو اتاقت . ولی توئه نامرررد با اون زهرماری


که به خوردش دادی اونو افلیج کردی . الان من موندم و 70 ، 80 تا بچه قد و نیم قد و یه زن افلیج !!


اونم به این خاطرکه توئه لعنتی حاضر نبودی یه چیکه از اون خونتو به ما بدی !!


سکوت سنگینی بینمون برقرار شد !


بغضی تلخ داشت گلومو فشار میداد . راسشو بخواید دیگه طاقت نیووردمو زدم زیر گریه ........


از فردای اونشب ما باهم شدیم عین دوتا دوست خوب .


هرشب میاد پیشمو تا دلش میخاد میذارم خون بخوره .


راستش خودش حد و حدودشو میدونه و هیچوقت سواستفاده نمیکنه !


حال زنشم خدارو شکر روز به روز داره بهتر و بهتر میشه !


تا اینکه دیشب دیدم دوتایی با زنش که یه عصا زیر بغلش داشت


اومدن پیشم ..


جای همگی خالی ..


دوتاییشون نشستن رو دماغم و گفتن : بزنیم ؟؟


منم خندیدمو گفتم :


هرچقد دلتون میخاید بزنید .خوش باشید ...


یعنی تا آخر نشستی خوندی ؟



آدم انقدر بیکار



حتماً مهندس هم هستی!؟

ادامه مطلب

کلمات کلیدی

داستان

داستان کوتاه

رمان

رمان کوتاه

رمان کوتاه و طنزپشه

دیدگاه شما از مطلب بالا چیست؟

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

به نکات زیر توجه کنید

  • نظرات شما پس از بررسی و تایید نمایش داده می شود.
  • لطفا نظرات خود را فقط در مورد مطلب بالا ارسال کنید.
1