تبلیغات
محل تبلیغات شما
روز قسمت بود.خدا هستی را قسمت میکرد.
خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشد.
شما را خواهم داد .سهمتان را از هستی طلب کنید
زیرا خدا بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست.
یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.
یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.
یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد
وبه خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.
نه چشمانی تیز ونه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی
ونه آسمان ونه دریا .....تنها کمی از خودت.
تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است.
حتی اگر به قدر ذره ای باشد.
تو حالا همان خورشیدی
که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی
و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید
که این کرم کوچک بهترین را خواست.